شهید رضا قندالی در وصیتنامه اش نوشته است: “همه بدانند راه شهادت را خود انتخاب كردهام و كسی بر من تحمیل ننموده است. از آنجا كه رفتن به جبهه را برای خود وظیفه شرعی میدانستم، رو به سوی جبهه كردهام تا هم وظیفهام را انجام داده و هم به ندای حسین زمان لبیك گفته باشم.هیچ دلبستگی به دنیا ندارم. فهمیدهام كه این دنیا فانی است. سری آخرت است كه جاودانه است. مرگ به سراغ همه میآید.پس چه بهتراست قبل از اینكه مرگ به سراغ ما بیاید، ما با شهادت دنیا را ترك كنیم.
فرازهايي از وصيتنامه شهيد:
سلام بر شهيدان كه با خون خود درخت انقلاب را آبياري كردند! سلام بر رزمندگان اسلام كه با رزمشان پشت دشمن را به لرزه در آوردند! سلام برخانوادههاي شهدا كه جگر گوشههاي خود را در راه ياري امام و اسلام فدا نمودند!
اول سپاس خدا را كه مرا در اين زمان حيات داد و سپاس او را كه مرا به اين راه رهنمون ساخت! سپاس او را كه مرا از گمراهي نجات داد! درود بر امام كه مرا از منجلاب فساد به سوي تكامل سوق داد!
فشنگ را دوست دارم؛ چون، بدنم را سوراخ ميكند! تركش را دوست دارم چون بدنم را پاره پاره ميكند و مرا از اين قفس آزاد ميسازد!
همه بدانند، راه شهادت را خودم انتخاب كردهام و كسي بر من تحميل ننموده است! از آن جا كه رفتن به جبهه را براي خود وظيفه شرعي ميدانستم رو به سوي جبهه كردهام تا هم وظيفهام را انجام داده و هم به نداي حسين زمان لبيك گفته باشم!
هيچ دلبستگي به دنيا ندارم. فهميدهام كه اين دنيا فاني است و سراي آخرت است كه جاودانه است. مرگ به سراغ همه ميآيد پس چه بهتر قبل از اينكه مرگ به سراغ ما بيايد ما با شهادت دنيا را ترك كنيم!
پيامم به خانواده شهدا اين است افتخار كنند كه فرزندانشان را در اين راه اهدا نمودند و صبر را پيشه خود قرار دهند!
پيامم به ملت اين است؛ حضور خود را در صحنه حفظ كنند! امام را تنها نگذارند! راه شهيدان را ادامه دهند! درس بياموزند و به ديگران هم درس بدهند! هميشه حق را بگويند و طرفدار حق باشند!
دانشآموزان سنگر مدرسه را حفظ كنند! اخلاق اسلامي را رعايت كنند! نگذارند خون شهيدان پايمال شود!
گفت:« اگه قرار باشه هر كس زن و بچه داره نره، جبهه رو كي نگه داره؟».
رفت و شهيد شد.
پاهايم درد ميكرد. چند هفتهاي بود كه نميتوانستم سر مزارش بروم. خيلي نگران بودم. به خوابم آمد و گفت:« مادر! پات درد ميكنه نميخواد سر مزار بياي. از همون جا هم كه فاتحه بخوني به من ميرسه. ».
در خانه را زدند. باز كردم. رضا و پدر و مادرش بودند. به داخل دعوتشان كردم. اول فكر كردم به خاطر دوستي كه با شهيد كمالي داشت آمدند به ما سر بزنند، ولي وقتي نشستند و احوالپرسي كردند متوجه شدم براي خواستگاري آمدند.
بهانههاي زيادي آوردم. با خودم فكر ميكردم يك جوان مجرد بخواهد با زن بيوه ازدواج كند، شايد خيلي مصلحت نباشد.
گفتم:« آقا رضا! اين بچه شهيد خيلي شلوغه. خودم هم مشكلات زيادي دارم كه ممكنه نتونم خواستههاي تو رو عملي كنم. ».
گفت:« من همه فكرهام رو كردم و اومدم خواستگاري شما. اگه شما با من ازدواج نكنين ميرم با كسي ازدواج ميكنم كه چهار تا بچه داشته باشه.».
كمي فرصت خواستم تا فكر كنم. بعد هم جواب مثبت دادم. ازدواج ما سرگرفت. يك سال با هم زندگي كرديم. در همين مدت هم او جبهه را ترك نكرد تا شهيد شد.
همسرشهيد
با شهيد كمالي دختر خاله پسر خاله بوديم. وقتي زندگي را با رضا شروع كرديم، ميگفت:« هر چه بيشتر خونه خالهات بري بهتره. نميخوام اونها با نديدن بچه شهيد ناراحت بشن. بايد كاري كني كه هم اونها بيان و هم تو بري. ». خودش هم تا وقت پيدا ميكرد ما را برميداشت و به منزل خاله ميرفتيم.
طوري با آنها صميمي بود كه با شهادتش دوباره داغدار شدند.
آخرين باري بود كه ميخواست برود. گفت:« حاج خانم! ميخوام برم جبهه. ».
گفتم:« آقا رضا! تو با مجيد دوست بودي، ميدوني اون طفلك هميشه توي جبهه بود و مشكلات زندگي روي دوش من. حالا تو هم ميخواي مثل اون بري و من همه بار زندگي رو به دوش بكشم. ديگه توانش رو ندارم. ».
رفت توي فكر و چيزي نگفت. از منزل خارج شد. نزديك ظهر برگشت. بعد از ظهر بود كه فرمانده گردان به منزل ما آمد. سر صحبت را باز كرد و گفت:« حاج خانم! خيلي از بچهها وقتي فهميدن رضا نميياد از اومدن منصرف شدن. ميگن اگه آقا رضا بياد ما هم مييايم. اجازه بدين رضا بياد من هم قول ميدم نبرمش خط. ».
نگاهي به رضا انداختم . سرش را پايين انداخته بود و فكر ميكرد. توي جبهه با شوخيهايش بچهها را شاد ميكرد. هم خودش شاد بود و هم
بچهها با كارهاي او روحيه ميگرفتند.
با خودم گفتم:« كي گفته من اونو فقط براي خودم بخوام؟ وقتي بچهها اينقدر بهش علاقه دارن كه ميگن اگه او نياد ما هم نمييايم، بگذارم بره. ».
گفتم:« برادر شعباني! شما ميدونين كه براي من خيلي سخته اما چارهاي ندارم. به نفع بچههاي رزمنده كنار ميرم. رضا ميتونه با شما بياد. ».
تشكر كردند و رفتند. چند وقتي نگذشت كه خبر شهادتش را آوردند.
به منطقه ماؤوت عراق رفتند. فرمانده قول داده بود كه آقا رضا را به خط نبرد. ديگران ميرفتند و برميگشتند. شوخيهاي آقا رضا خستگي را از تن آنها در ميكرد.
چند روزي به همين ترتيب گذشت. يك شب كه بچهها خسته از خط برگشته بودند و استراحت ميكردند، نيمه شب دشمن با گلولههاي شيميايي منطقه را هدف قرار داد.
از همه زودتر بيدار شد. تجربه گازهاي شيميايي را داشت. با حس كردن بوي تند گاز خردل بچهها را بيدار كرد و به بالاي ارتفاعات اطراف فرستاد. همه آسيب جزيي ديدند اما او كه تلاش ميكرد ديگران را بيدار كند و كسي جا نماند بيشتر از بقيه در محيط آلوده ماند.
يكي از همرزمانش ميگفت:« ديدم حالش خيلي بده. يك آمپول ضدشيميايي بهش زدم اما فايدهاي نداشت. با اصرار گفت:’ برو خودت رو برسون بالاي تپه. برو خودت رو نجات بده.‘ آخرين نفس رو كشيد. يا حسين گفت و شهيد شد. ».
حاج آقا صادقي سراياني ميگفت:« اون شب سرش رو روي پاي من گذاشت و خوابيد. ميگفت شهيد ميشه اما باور نميكرديم. سر شب توسلي داشتيم و گريهاي. اونم مقداري شكلات رو فلفل ماليده بود و ما بياطلاع بوديم. آخر توسل گفت:’ من نذر دارم به شما شكلات بدم اما شرطش اينه كه صبر كنين تا تقسيم كنم بعد بخورين.‘ كارش كه تموم شد همه شكلاتها رو توي دهانشون انداختن و آتش گرفتن. دنبالش كردن اما مگه ميشد توي اون تاريكي كسي رو پيدا كرد. بالاخره اون شب همه بچهها از شوخيهاي او بهره بردن و خوابيدن. يك وقت منطقه رو با گلولههاي شيميايي زدن. اگه او نبود شايد خيلي از بچهها شهيد ميشدن. خودش رو فدا كرد تا بچهها رو نجات بده».
وقت نماز مغرب نزديك ميشد. همه بچهها وضو گرفتند و منتظر بودند كه اذان شود و پشت سر امام جماعت نماز بخوانند.
اذان شد. امام جماعت نيامد. مدتي همه معطل ماندند. به هر كس گفتند پيش نماز شود قبول نكرد. به سراغ آقا رضا آمدند. گفت:« نه، نميتونم پيشنماز بشم. اصرار نكنين. ».
هر چه او امتناع ميكرد اصرار بچهها بيشتر ميشد. ميخواست همه را تشنه كند. گفت:« آخه سجدههاي من طولانيه، بچهها اذيت ميشن. ».
گفتند:« عيب نداره، اتفاقاً خيلي هم خوبه. نماز با حالي ميخونيم. ».
با اصرار زياد بچهها روي سجاده قرار گرفت و نماز را شروع كرد. هر چه به آخر نماز نزديكتر ميشد، سجده را بيشتر طول ميداد.
سجده آخر را به سرعت برگزار كرد. آهسته نمازش را سلام داد و نمازخانه را ترك كرد.
همه منتظر بودند كه سر از سجده بر دارد. كمكم حوصله بعضي از بچهها سر رفت. سر از سجده برداشتند. ديدند سجاده خالي است.
هر روز كار تازهاي ميكرد و بچهها را شاد نگاه ميداشت. بعد از ظهر بود كه من و او در يكي از چادرها بوديم. خبر رسيد كه شب بعد از نماز در حسينيه دعا برگزار ميشود.
گفت:« ميخواي امشب براي هميشه يادت بمونه؟ ».
گفتم:« چه نقشهايي داري؟ ».
گفت:« شب توي نمازخونه ميبينمت. ».
از چادر بيرون رفت. تا شب نديدمش. نماز خوانده شد و بعد از نماز بلافاصله مداح شروع به خواندن كرد. به جايي رسيد كه خواست چراغها را خاموش كنند.
قبل از خاموش شدن چراغها، لحظهاي آقا رضا را ديدم كه به ديوار حسينيه تكيه داده بود. هنوز نميدانستم چه نقشهاي دارد.
در ميان سر و صداي گريه و سينهزني متوجه آقا رضا شدم كه در تاريكي بين بچهها راه ميرود و ميگويد:« گلاب، گلاب! ».
با خودم فكر كردم احتمالا آقا رضا از انجام نقشهاش منصرف شد و دارد به بچهها گلاب ميزند.
به من كه رسيد شيشه گلاب را به دستم زد و گفت:« گلاب. ».
من هم مثل بقيه دو دستم را باز كردم و از نقشه او غافل شدم. او در همان تاريكي توي دستهاي من هم گلاب ريخت.
با تمام شدن دعا و روشن شدن چراغها، يكباره ديدم همه صورتها به پهناي دو دست سياه شده است.
به بغل دستيام گفتم:« چرا صورتت رو سياه كردي؟ ».
گفت:« تو چرا رو سياه شدي؟ ».
نگاهي به هم كرديم و خنديديم. همه همين طور بودند. آقا رضا مقداري جوهر توي گلاب ريخته بود و در تاريكي به همه گلاب تعارف كرده بود.
گفت: «میخوای امشب برای همیشه یادت بمونه؟»
گفتم: «چه نقشهای داری؟»
گفت: «شب توی نمازخونه میبینمت!»
از چادر بیرون رفت. تا شب ندیدمش. نماز خوانده شد و بعد از نماز بلافاصله مداح شروع به خواندن کرد. به جایی رسید که خواست تا چراغها را خاموش کنند.
قبل از خاموش شدن چراغها، لحظهای آقا رضا را دیدم که به دیوار حسینیه تکیه کرده بود. هنوز نمیدانستم چه نقشهای دارد.
در میان سر و صدای گریه و سینهزنی متوجّه آقا رضا شدم که در تاریکی بین بچّهها راه میرود و میگوید: «گلاب! گلاب!»
با خودم فکر کردم، احتمالاً آقا رضا از انجام نقشهاش منصرف شده! دارد به بچّهها گلاب میزند.
به من که رسید شیشهی گلاب را به دستم زد و گفت: «گلاب!»
من هم مثل بقیّه دو دستم را باز کردم و از نقشهی او غافل بودم. او در همان تاریکی توی دستهای من هم گلاب ریخت.
با تمام شدن دعا چراغها را روشن کردند. یکباره دیدم همهی صورتها به پهنای دو دست سیاه شده است.
به بغل دستی گفتم: «چرا صورتت رو سیاه کردی؟»
گفت: «تو چرا رو سیاه شدی؟»
نگاهی به هم کردیم و خندیدیم. همه همین طور بودند. آقا رضا مقداری جوهر توی گلاب ریخته و با استفاده از تاریکی به همه تعارف گلاب کرده بود.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۲۸ و ۲۹٫ / بر سر پیمان، صص ۲۹ – ۲۸٫