دو داستان کوتاه از پیاده روی اربعین
- شناسه خبر: 31556
- تاریخ و زمان ارسال: ۴ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۵۹
- نویسنده: تحریریه بقاع خبر
به گزارش بقاع خبر : لحظه لحظه سفر اربعین خاطراتی است که گاه برخی بر سینه کاغذ ثبت می کنند . دو داستان کوتاه زیر جرعه ایاست از اقیانوس بی کران اربعین .
۱- فاخلع نعلیک
نا نداشتیم. گرما امانمان را بریده بود امادیدن تابلوی کربلا توی مسیر یکباره همه چیز را عوض کرد. باورش سخت بود. فکر رسیدن به کربلا نیروی تازهای به همه کاروان داده بود. حس و امید رسیدن، خستگی را از تنمان درآورده بود. اما انگار پاها شرم داشتند با کفش تا کربلا بروند. انگار از اهل بیت امام خجالت میکشیدند.
شروع کردیم به درآوردن کفش هایمان. بعضی از بچه ها کفشهاشان را از بند، به کیفشان آویزان کرده بودند. یاد حر افتادم. حر ابن یزید ریاحی، وقتی می خواست با تمام خطاهایی که کرده بود، از امام حسین (علیه السلام) عذرخواهی کند. حری که چکمه هاش را پر از خاک و سنگ کرد و سر به زیر انداخت و رفت طرف ارباب.
گمان میکنم توی آن شرایط، همه حس و حال مرا داشتند. به کفش هام که از گردن آویزان بودند زل زدهبودم و گفتم:«خدا کند مارا هم قبول کنند…؟!»
۲- زاپری تنها از بصره
ابتدای شهر کربلا برای استراحت به چادری دعوت شدیم . اجابت کردیم . شب از نیمه گذشته بود و بیرون چادر در زیر آسمان صاف و پرستاره کربلا دراز کشیده بودم و لحظه لحظه عاشورا را بر اساس شنیده ها و مطالعاتم مرور می کردم . سینه ام مملو از غم و اندوه بود و اشک بر دیدگانم جاری . پیر زنی تنها نفس نفس زنان از راه رسید . سلام کردم . به فارسی گفتم . شام . طعام . استراحت . نوم . پیر زن که دیگر نای راه رفتن نداشت : بصره . بصره . روی حصیر نشست . بالش و پتو را برایش بردم . شکرا شکرا گویان دراز کشید و گفت السلام علیک یا اباعبدالله .