قنداقه ی دخترم را بگذارید روی تابوتم؛ مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید
- شناسه خبر: 1001
- تاریخ و زمان ارسال: ۲۰ اسفند ۱۳۹۰ ساعت ۱۲:۰۷
- نویسنده: محمد کمالی ضیا
به بهانه بیست و هفتمین سالروز عروج ابوعمار؛
27سال در فراق ابوعمار:
قنداقه ی دخترم را بگذارید روی تابوتم؛ مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید
آنقدر امین بود که امام آمد ایران ایشان را فرستادند خانواده امام را از خارج بیاورند./امام از من پرسیدند: بچه کجا هستید؟ عرض کردم بهشهر مازندران
به گزارش رزمندگان شمال، سردار شهید حبیبالله افتخاریان معروف به ابو عمار، درسال 1334 در شهرستان« بهشهر» متولد شد. در سن سه سالگی از محبت پدرمحروم گشت و سرپرستی او و خانواده اش را عمویش بر عهده گرفت. به دلیل شرایط مادی خانواده تحصیل در کلاس های شبانه و کار و تلاش روزانه را انتخاب کرد. پس از فراغت از تحصیل به خدمت سربازی رفت بعد از آن در اداره برق اصفهان مشغول کار شد و در عین حال به مبارزات سیاسی خود علیه رژیم پرداخت و به علت فشار عوامل شاه به کشور آلمان و بعد فرانسه مهاجرت کرد.
دوره نظامی را در کشور سوریه و لبنان گذراند و مدتی در فرانسه به محافظت از امام پرداخت.با پیروزی انقلاب اسلامی حفاظت و انتقال خانواده حضرت امام را از ترکیه به ایران به عهده گرفت و به ایران آمد در ابتدای ورود به تشکیل سپاه و شکل دهی سازمان این نهاد مقدس پرداخت و در تشکیل سپاه اصفهان نقش ارزنده ای داشت.
پس از آن به مازندران عزیمت نمود و با تشکیل پایگاههای سپاه به مبارزه علیه شورش گنبد و بندر ترکمن پرداخت و فرماندهی سپاه آن منطقه را بر عهده گرفت .با بازگشت آرامش به مناطق شمالی کشور او و یارانش به فکر بازسازی و آبادانی کشور افتادند اما این آرامش دیری نپایید. دشمنان مردم ایران این بار کردستان را برای اهداف شوم خود انتخاب کرده بودند تا با ایجاد شورش وغارت مردم آن دیار را به انقلاب اسلامی بدبین کنند.
افتخاریان که به ابوعمار معروف بود به کردستان رفت تا به عنوان فرمانده سپاه مریوان و بانه جلوی اقدامات خرابکارانه ضد انقلاب ایستادگی کند. با حضور او وفرزندان ایران بزرگ از سراسر کشور عرصه بر مزدوران دشمنان مردم ایران تنگ شد وآنها چاره ای جز فرار از ایران نداشتند. هنوز کردستان ،سیستان وبلوچستان،خوزستان ومازندران در گیر جنگهای داخلی مردم با عوامل بیگانه و ضد انقلاب بودند که صدام حسین به نمایندگی از 36 کشور زورگو و قلدر به ایران حمله کرد تا انقلاب نوپای اسلامی را در ایران نابود سازد. آنها می خواستند با این کار دیگر کسی در دنیا جسارت زندگی آزاد و با کرامت را نداشته باشد؛ آنگونه که مردم ایران انتخاب کرده بودند.
جنگ شروع شده بود و او بی هیچ تردیدی عازم جبهه شد. از اولین روزهای شروع جنگ در شهریور ماه 1359 تا 19/12/1363که در جبهه حضور داشت از هیچ کوششی در جهت اقتدار و اعتلای اسلام ناب محمدی وایران بزرگ دریغ نورزید.
مدتی فرماندهی تیپ 25 کربلاکه بعد به لشگر ارتقاء یافت را بر عهده داشت.
*تولدش روزی بود که شب قبلش پدرش از کربلا آمده بود.
*در زمان طفولیتش یکی از همسایه ها خواب میبیند حبیبالله با لباسی سفید در جلو ایستاده و عدهای روحانی پشت سرش نماز میخوانند. خواب را که به آیتالله کوهستانی عرضه داشتیم فرمود: «ایشان یک شخصیت والایی هستند و به مقامات بالایی میرسند» و دست نوازش بر سر این پسربچه با صفا کشید.
*قبل از انقلاب فرمانده لشکر پادگان در دوره سربازیاش او را فرستاد که یک وسیلهای را بگیرد بیاورد. وقتی در راه متوجه شد شیشه مشروب الکلی است با غیض آن را زد زمین و خرد کرد. در قبال این عمل یک ماه جریمه و زندانی شد. مرخصیهایش را لغو کردند و با این که سرباز صفر نبود، سرش را تراشیدند و در زمستان نگهبانی سخت برایش بریدند. اما خوشحال بود که مرتکب کار حرام نشده است.
*هر وقت میآمد در جمع چهار خواهر و دو برادرش، سفارش میکرد بر نماز، قرآن، بر پرهیز از مال حرام، دروغ گفتن و صدقه دادن آداب نماز شب را مینوشت میداد به بچهها که از بر کنید و حتی نماز شب بخوانید.
*قبل از انقلاب دانشآموز بود. شبانه اعلامیههای امام را میآوردند در بالاخانه پشت بام، دو سه نفری تکثیر میکردند و روز پخش میکردند.
*ساواک که به خانوادهاش فشار آورد، حبیبالله خانه کوچکش را فروخت و به آلمان هجرت کرد تا هم درس بخواند و هم از مبارزه علیه رژیم دور نیفتد.
ابوعمار از سمت راست نفر اول
*امام که رفتند فرانسه به خدمتشان رسید و در زمینههای مختلف فعالیت داشت. یک روز که با سید احمد تنها در محضر ایشان بودند، چشم در چشم هم میدوختند میگفت یک حالت روحانی به من دست داد. امام از من پرسیدند: بچه کجا هستید؟ عرض کردم بهشهر مازندران. فرمودند چکاره هستی؟ گفتم دانشجو هستم. سوال کردم آقا به درسم بپردازم بهتر است یا در خدمت شما باشم؟ امام فرمود الان احتیاج انقلاب بر شما بیشتر است، در خدمت اسلام باشید بهتر است. عرض کردم می خواهم پاسدار شما باشم. فرمود پاسدار اسلام باشید و از آن روز تمام هستیاش شد خدمت به اسلام و انقلاب. آنقدر امین بود که امام آمد ایران ایشان را فرستادند خانواده امام را از خارج بیاورند.
*اخلاق و رفتار ایشان به نحوی بود که روز به روز خلوص ما را بالا میبرد و باور کنید اگر انسان شبانه روز در خدمت ایشان بود سیر نمیشد از خدمتگذاری او.
*همیشه میگفت با وضو واردمنطقه شوید. با وضو وارد عملیات شوید. زحمتی که میکشید این جا فقط به خاطر رضای خدا باشد.
* از ماموریتهای که برمیگشتیم یکی یکی برادر پیشمرگ کرد را میبوسید و خسته نباشید میگفت تا دلگرم شوند.
*هر روستایی که از ضد انقلاب پاکسازی میکردند اولین کاری که میکرد خدمت به مردم بود. همیشه هم عامل فعال و پیش قدم خود ابوعمار بود.
*پشتیبان گردان عملیات بود. اگر قبل از بچهها برای او جیره غذا میبردم می گفت: نه، اول خدمت تمام بچهها غذا بدهید، آخر بیایید بنشینیم کنار سفره با هم غذا بخوریم.
*دستور میداد برای تردد و انتقال آنها که میخواستند از مریوان بروند بیایند جلوی سپاه یک کامیون بنز 911 بیاید اثاثیه چند خانواده را منتقل کنند. حسابی با مشکلات وکمبودهای مردم همدردی میکرد.
*مردم منطقه واقعا علاقه خاصی به ایشان داشتند. شاید اگر آن روز برای نمایندگی اسم مینوشتند ایشان اولین رای را میآورد.
*برادرش در منطقه شهید شده بود. سرپیکر شهید، او رامیبوسید و گفت: دیدار به روز قیامت. شهید را گذاشت و رفت سراغ بچههای دیگر.
*کاملا با رسم و رسوم این منطقه آشنا بود. قاضی بود، پیش نماز بود. سؤالات شرعی را پاسخ میداد. طرفین که مشکلی پیدا می کردند به او مراجعه میشد و میتوانست داوری و رفع اختلاف کند. شده بود محرم مسائل مردمی بومی منطقه.
*یک شم سیاسی داشت. وقتی صحبت می کرد هم خوش خلق بود، هم مرعوب میکرد و تحت تاثیر قرار میداد. نمازهایش به خصوص نماز شبش ترک نمیشد و از زیباترین صفات رفتاریاش بود. قرآن را با صورت زیبایی می خواند. دعای کمیل و زیارت عاشورا و توسلاتش به اهل بیت شنیدنی بود.
*در بحث وقتشناسی و به موقع سر قرار حاضر شدن خیلی حساس و دقیق بود. حتی قرارهای دور و با فاصله را طوری حرکت میکرد و برنامهاش را تنظیم میکرد که سر وقت حاضر باشد.
دستنوشته ی ابوعمار
*ساختمان 12 طبقهای را که دولت سعودی بالایش چند بلندگوی بزرگ گذاشته بود تا با پخش صدای بلند قرآن شعارهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل تظاهرات خنثی کنند. ابوعمار از روز قبل و از شب تا صبح زحمت کشیده و به هر طریقی بود بالا رفت و سیم بلندگوها را قطع کرد. با نصب بلندگوهای مناسب و قوی خودمان برنامههای راهپیمایی برائت از مشرکین انجام شد، نیروهای سعودی مبهوت مانده بود.
*در فرودگاه جده، عمال سعودی کتابهای مفاتیح و حتی قرآن زائران ایرانی را توقیف و جمعآوری کردند. ابوعمار و یک رفیق چابکش مخفیانه و با زرنگی خاص کشیک ایستادند و هنگام حرکت وانتی که کتابها را میبرد ناگهان پشت آن سوار شدند. پس از طی مسافتی قبل از تخلیه کتابهای دعا پایین پریدند. امید و حاجی با غیرت، بسیاری از کتابها را برداشته و به کاروان برگرداندند و دعای کمیل با شکوهی هم برگزار کردند.
*یک بار که مهمان داشتیم نمازم دیر شده بود. آمدم گفتم من هنوز نماز نخواندهام. بالحن شیرینی گفت: «اِ، مگه میشود مادر شهید نمازش را اول وقت نخواند؟» این جریان پنج- شش سال قبل از شهادتش بود.
*از سفر حج که برگشت مدت کوتاهی گذشت تا به آرزوی دیرینهاش برسد. مشخص شد که دعای او در آن سفر معنوی چه خوب و چه زود مستجاب شده است. دوستانش نقل میکردند که خودش گفته بود من بعد از سفر حج به شهادت میرسم.
*جلوی ایوان بند پوتینهایش را بست و دست و پای مادرم را بوسید و سپس گفت حلالم کنید. مادر گفت بمان، دو روز دیگه قرار است پدر شوی. ابوعمار گفت وضع کردستان ناجور است صدام و گروهکها خیلی بر مردم ظلم میکنند باید بروم و رفت. وقت رفتن گفت فرزندم دختر است اسمش را هم میگذاریم محدثه. در آخرین تماس تلفنیاش هم گفت: من دیگر برنمیگردم قنداقه محدثه را در تشییع جنازهام بگذارید بر روی تابوتم. مطمئنا من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید. دقیقا همان شد که میگفت؛ نوزادی روی تابوت و همدیگر را ندیدن دختر و پدر.
*نوزده اسفند 63 روز رهایی عروج حبیبالله افتخاریان از عالم خاکی به ملکوت اعلا بود. در آن روز هم به جای عجله در رفتن به پناهگاه در صدد کمک به مردم وحشتزده مریوان بود که بمباران هوایی بعثیون تلاش و خدمتش را نیمه تمام گذاشت.
و اینک پسر، راه پرافتخار پدر را ادامه می دهد
روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات